سرنوشتم به مانند گل دلنوشته‌ای با گلبرگهای خشک

زندگی افسانه ای بیش نیست

سرنوشتم به مانند گل، زیباییم چشم نواز اما افسوس که روزی تمام این گلبرگها خشک و رهسپار نیستی می شوند.

دیگر نسیم  دلنواز را روی گلبرگ های لطیفم حس نمیکنم شادابی خود را از دست دادم من به گوشه ای از زمین افتادم. گلبرگ هایم بی جان شدند دیگر عطر و بوی گذشته به مشام نمی رسد. برگهایم از بدنم جدا شدند دردم می آید ای کاش  زودتر این سرنوشت تلخ به پایان رسد تا کمتر درد بکشم. دیگر دنیا به گل های بی آزار همچو من رحم نمی کند و بسیار بی وفا شده است. دیگر نور خورشید را در دل و جان خود حس نمیکنم چشمانم بی سو و بی فروغ شدند و آسمان آبی برایم تیره و تار.

دلم، تنگ روزهایست که در میان اهالی، دل شاد و سر زنده بودم. دلتنگ زنبورهایی هستم که گهگاهی یادم می­کردند.

کاش کسی بیاید در  من روحی بدمد اما نه… آدمها تا وقتی که زیبایی و در باغچه جای داری نگاهت می ­کنند حتی پروانه ها هم به عیادتم نمی آیند.

اما چاره ای نیست این ذات درونی طبیعت است و سرنوشتم به مانند یه گل است. همه ما روزی می آییم و روزی می رویم  این دنیا همچو کاروانسرایی است که قافله های زیادی از آن گذشتند. اما خوشحالم که جای خالیم را در باغچه گلی دیگر پر خواهد کرد.


نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا